ای عشق کشاندی تو دلم را به سرایت
ای حضرت دلدار دل و جان به فدایت
از تو نگهی و زمن هر آنچه که دارم
تو آمده ای تا که شوی دارو ندارم
در حیرتم از آن همه جادوی نگاهت
آخر چه طلسمیست درآن چشم سیاهت
دل را به کجا میبری ای ساحره ی عشق
بیرون نروم با تو از این دایره ی عشق
من تا به ثریای نگاه تو رسیدم
صدها سخن از راوی احساس شنیدم
مجنون شدم و ساغی دل عقل مرا برد
ای عشق عجب تیر نگاهت به هدف خورد
در حیرتم از آن همه جادوی نگاهت
آخر چه طلسمیست درآن چشم سیاهت
دل را به کجا میبری ای ساحره ی عشق
بیرون نروم با تو از این دایره ی عشق