
مردانی عاشق
روزی مردانی از بندها فارغ
گذشتند از پلی با دل هایی عاشق
عهد پاکشون سد دشمن بود
چون این ور پل شهری خرم بود
با چند خشاب و کهنه تفنگی
رفتند سروقت لشگر سیاهی
دل هاشونو این ور پل گذاشتند
پیاده رفتنو دیگه برنگشتند
دل هاشون این ور پل جا گذاشتند
چه گمنام رفتنو دیگه بر نگشتند
کودکان اون شهر می رفتند سوی امید
ولی نمیدونستند چرا دشمن دیر رسید
