
کتایون - باور
باور نداشتم که یه روز برات غریبه باشم
خورشیدتو بگیرمو برات تباهی باشم
باور نداشتم که یه روز راه دلو ببندی
پا بذاری رو قولمون به گریه هام بخندی
وقتی میون غم و درد از همه دل بریدم
تازه فهمیدم که چقدر خوبه به تو رسیدم
یادم میاد نگاه تو شد همه ی وجودم
هنوزم عطر تن تو حس میکنم تو خونم
فرصت بده به من یکم
پاییز تو به سر بیاد
شب سیاه اگه بره
سپیده با سحر میاد
بذار که قصه مونو من
با یاد تو بسازم
میون خواب و رویا
باز به تو دل ببازم
